سقوط تمدن غرب؟

با متدهای علمی می‌توان فروپاشی جوامع را پیش‌بینی کرد

تاريخ 1396/12/15 ساعت 10:03

مجله نیوساینتیست در گزارشی ویژه توضیح داده که چرا گروهی از دانشمندان و محققان به آینده تمدن غربی بدبین هستند و فروپاشی آن را نزدیک می‌دانند.

آینده نگر/ ترجمه: کاوه شجاعی/ مجله نیوساینتیست

*لارا اسپینی، نویسنده و روزنامه‌نگار انگلیسی

آه! روزگار خوش قدیم! آن زمان که هر از گاهی یک بی‌پول‌ بدبین جمله «پایان دنیا نزدیک است» را با ماژیک روی مقوا می‌نوشت، آن را به گردنش می‌انداخت و توی خیابان بقیه را آگاه می‌کرد. یا هر چند سال یک بار گروهی تندرو زمان دقیق نابودی زمین را مشخص می‌کرد و روی تپه منتظر سقوط شهاب‌سنگ می‌نشست. آن زمان خیلی راحت می‌شد این آدم‌ها و هشدارهایشان را نادیده گرفت. اما حالا چطور؟ حالا همه‌چیز پیچیده‌تر شده. این روزها دانشمندان، مورخان و سیاستمداران هم به جمع هشداردهنده‌ها پیوسته‌اند. آنها می‌گویند تمدن غربی به نقطه‌ای حساس از تاریخ خود نزدیک می‌شود. ماجرا از چه قرار است؟

از دید گروهی از دانشمندان، نابرابری گسترده اجتماعی و استفاده بیش‌ از حد از منابع، جهان غرب را به سمتی می‌کشاند که تعداد زیادی از تمدن‌های گذشته آن را تجربه کرده‌اند: ناآرامی سیاسی، جنگ و بالاخره فروپاشی.

البته در بیشتر اوقات مردم زندگی خودشان را می‌کنند: برای تعطیلات بعدی به خرید می‌روند یا جلوی موبایل برای شبکه‌های اجتماعی ژست می‌گیرند. در واقع خیلی از مردم اصلا خبر ندارند که فروپاشی ممکن است نزدیک باشد. آیا آنها نمونه مدرن مردم روم باستان‌اند که موقع حمله بربرها بی‌خیال و خوش انگورشان را می‌خوردند؟ سوال مهم اینجاست که آیا علم هیچ توضیحی برای شرایط کنونی دارد؟ اینکه جهان در چه وضعیتی به سر می‌برد و چه‌چیزی در انتظار ماست و برای بهبود اوضاع چه می‌توانیم بکنیم؟

اینکه قدرت و تاثیر غرب در حال افول تدریجی است و اینها ممکن است به فروپاشی آن منجر شود ایده تازه‌ای نیست. اما تحولات سیاسی اخیر باعث شده بدبین‌ها جان تازه‌ای بگیرند. شاید مهم‌ترین این تحولات انتخاب دونالد ترامپ به ریاست‌جمهوری امريكا باشد. از دید طرفدارانش بی‌توجهی او به تعهدات بین‌المللی به معنای پایبندی‌اش به شعار «امريكا را دوباره فوق‌العاده کنیم» است چون فقط روی منافع امريكا تمرکز دارد. از دید بقیه سیاست ترامپ حرکتی خطرناک است که کل نظم جهانی را تضعیف می‌کند و باعث بی‌ثباتی می‌شود. مشکل غرب البته به ترامپ محدود نمی‌شود. اروپا هم مدت‌هاست که در باتلاق مشکلات خودش دست‌ و پا می‌زند.

کدام تمدن؟ کدام فروپاشی؟

استفاده از علم برای پیش‌بینی آینده آسان نیست، و یکی از ساده‌ترین دلایل این دشواری این است که کلماتی مثل «سقوط»، «فروپاشی» و «تمدن غربی» تعریف دقیق علمی ندارد. مثلا مورخان از سقوط امپراتوری روم در میانه هزاره اول صحبت می‌کنند اما شواهد فراوانی وجود دارد که نشان می‌دهد این امپراتوری در فرم‌های متفاوت – و کوچک‌تر – تا چند قرن بعد هم وجود داشته و تاثیراتش هنوز در زندگی غربی‌ها دیده می‌شود. یا مثلا پایان حکومت فرعون‌ها در مصر قدیم بیشتر تغییری در توازن قدرت بوده نه آن واقعه خونین و ویرانگری که مردم تصور می‌کنند. پس وقتی از فروپاشی صحبت می‌کنیم منظورمان این است که مردم همه‌چیز را از دست می‌دهند و جهان به قرون وسطا برمی‌گردد؟ یا منظورمان این است که برای مدتی شاهد آشفتگی‌های سیاسی و اجتماعی خواهیم بود؟

عبارت «تمدن غربی» هم به همین میزان ناشفاف است. به طور کلی تمدن غرب شامل بخش‌هایی از جهان است که هنجارهای فرهنگی مسلط بر جامعه ریشه در اروپای غربی دارد. در این صورت اروپای غربی، امريكای شمالی، استرالیا و نیوزيلند مطمئنا جزو تمدن غربی به حساب می‌آیند. اما فراتر از این، دوباره مرزها مبهم می‌شوند. دیگر تمدن‌ها، مثل تمدن چین، روی هنجارهای فرهنگی متفاوتی بنا شده‌اند اما جهانی‌سازی کاری با دنیا کرده که تعریف مرزهای دقیق فرهنگ غربی، اینکه کجا شروع می‌شود و کجا تمام می‌شود، اصلا آسان نیست.

چرخههای 50ساله شورش و آرامش

با وجود این دشواری‌ها، گروهی از دانشمندان و مورخان در حال بررسی ظهور و سقوط تمدن‌های باستانی هستند تا بتوانند مدل‌ها و روندهایی را پیدا کنند که به ما در پیش‌بینی آینده تمدن غربی کمک ‌کند.

آیا شواهدی وجود دارد که به ما نشان دهد غرب به سمت پایان خود حرکت می‌کند؟ از دید پیتر ترچین، مردم‌شناس تکاملی در دانشگاه کنتیکت امريكا، بدون تردید نشانه‌های نگران‌کننده‌ای برای تمدن غربی وجود دارد. ترچین که قبلا زیست‌شناس بود روی چرخه‌های فراز و فرود جمعیتی حیوانات درنده و طعمه‌هایشان کار می‌کرد که متوجه شد فرمول‌هایی که به آنها دست یافته می‌تواند درباره ظهور و سقوط تمدن‌های باستانی هم جواب دهد.

او در اواخر دهه ۱۹۹۰ تحقیقات خود را وارد فاز تازه‌ای کرد و به اعمال فرمول خود روی داده‌های تاریخی پرداخت تا بتواند چرخه‌های عوامل اجتماعی مثل نابرابری در ثروت و سلامت را با بی‌ثباتی سیاسی مرتبط کند. او متوجه شد در تمدن‌های باستانی مصر، چین و روسیه دو چرخه تکرارشونده وجود داشته که با دوره‌های سرنوشت‌ساز آشوب همراه بوده‌اند.

اولین و جدی‌ترین چرخه اصولا حدود دو یا سه قرن طول می‌کشد. این چرخه با یک جامعه با نابرابری اندک شروع می‌شود اما کم‌کم با رشد جمعیت تعداد کارگران از میزان نیاز جامعه بالاتر می‌رود و به همین خاطر کار ارزان می‌شود. طبقات نخبه ثروتمند شکل می‌گیرد و هم‌زمان استاندارد زندگی کارگران پایین می‌آید. همچنان که جامعه بیشتر و بیشتر نابرابر می‌شود، این چرخه وارد فاز مخرب‌تری می‌شود. در این فاز بیچارگی پایین‌ترین طبقات و جنگ درونی میان نخبگان و ثروتمندان باعث هرج و مرج اجتماعی می‌شود و بالاخره جامعه فرو می‌پاشد.

اما جوامع یک چرخه کوتاه‌مدت‌تر هم دارند که اصولا حدود ۵۰ سال طول می‌کشد. (هر 50 سال دوباره تکرار می‌شود.) این چرخه دو نسل را به خود می‌بیند: نسل آرام، نسل دردسرساز.

ترچین با بررسی تاریخ امريكا دوره‌های اوج ناآرامی در چرخه کوتاه‌تر را پیدا کرد که تقریبا هر 50 سال اتفاق افتاده‌اند: یعنی در ۱۸۷۰، ۱۹۲۰ و بالاخره ۱۹۷۰. مشکل اینجاست که طبق پیش‌بینی او پایان چرخه کوتاه بعدی یعنی حدود سال ۲۰۲۰ با پایان چرخه طولانی‌تر هم‌زمان شده و این زنگ خطر را به صدا درمی‌آورد. به عقیده ترچین این هم‌زمانی باعث می‌شود شاهد بی‌ثباتی سیاسی گسترده باشيم. از دید او با بزرگ‌شدن شکاف میان فقیر و غنی شاهد شورش فقرا و افراد کم‌درآمد خواهیم بود، درجه این بی‌ثباتی مممکن است چیزی در اندازه اوج تنش‌ها در حوالی ۱۹۷۰ باشد یعنی در جریان جنبش آزادی‌های مدنی و مخالفت با جنگ ویتنام.

این پیش‌بینی یادآور پیش‌بینی سال ۱۹۹۷ دو مورخ آماتور ویلیام اشتراوس و نیل هاو در کتاب «چهارمین پیچ: پیشگویی امريكایی» است. آنها در این کتاب پیش‌بینی کرده بودند که حوالی سال ۲۰۰۸ امريكا وارد دوره‌ای بحرانی می‌شود که نقطه اوج آن دهه ۲۰۲۰ خواهد بود. نکته اینجاست که استیو بنن استراتژیست سابق دونالد ترامپ از هواداران این کتاب بوده است.

ترچین پیش‌بینی اولیه خود را در سال ۲۰۱۰ و پیش از انتخاب دونالد ترامپ و تنش‌های سیاسی بعد از آن انجام داد. او در طول ماه‌های اخیر هشدار داده که سطح کنونی نابرابری و چنددستگی سیاسی در امريكا نشانه واضح این واقعیت است که این کشور وارد فاز سرازیری این چرخه می‌شود. بحران برگزیت در انگلیس و اتحادیه اروپا و همچنین بحران جدایی‌طلبی کاتالونیا در اسپانیا نشان می‌دهد که امريكا تنها کشور غربی نیست که با دردسر جدی مواجه شده است.

بعد از این چه می‌شود؟ ترچین جواب دقیقی برای این سوال ندارد. مدل او درباره نیروهای بزرگ تاریخی اجتماعی جواب می‌دهد و نمی‌تواند دقیقا پیش‌بینی کند که چه اتفاقی ممکن است نارضایتی را به سمت ناآرامی بکشاند و این ناآرامی‌ها تا کجا پیش می‌رود.

فروپاشی معمولی، فروپاشی عمیق

اینکه چرا و چطور آشفتگی‌های سیاسی/ اجتماعی به سمت فروپاشی حرکت می‌کنند مسئله‌ای است که توجه صفا متشرعی، ریاضی‌دان ایرانی- امريكایی دانشگاه مریلند را به خود جلب کرده است. او با بررسی روابط حیوانات درنده و حیواناتی که شکار آنها به حساب می‌آیند متوجه شد که در طبیعت بخشی از شکارها حتما جان به در می‌برند تا چرخه حیات ادامه پیدا کند، اما در جوامع انسانی شاهد چنین روندی نیستیم. یعنی بعضی از جوامع که دچار فروپاشی شدند، مثل مایاها، هیتی‌ها و مینوسی‌ها هیچ‌وقت نتوانستند خود را احیا کنند و برای همیشه از دست رفتند. به عبارت دیگر چرخه ناقص ماند.

متشرعی برای فهم علت این روند سیستمی فرضی را طراحی کرد که در آن جوامع انسانی جای حیوانات درنده را گرفتند و منابع طبیعی جایگزین شکار شدند. او درنده‌ها را به دو گروه نابرابر تقسیم کرد: نخبگان ثروتمند و آدم‌های معمولی. نتایج تحقیقات او نشان داد که یا نابرابری شدید یا تهی‌شدن جامعه از منابع طبیعی می‌تواند جوامع را به سمت سقوط بکشاند اما این فروپاشی زمانی غیرقابل بازگشت است که این دو عامل هم‌زمان رخ دهند. به نوشته متشرعی «این دو عامل همدیگر را تقویت می‌کنند».

یک دلیل چنین روندی این است که داراها به خاطر ثروتشان به مدت طولانی‌تری از تبعات خالی شدن جامعه از منابع در امان می‌مانند. اما فقرا که زودتر نبود چیزها را حس می‌کنند زودتر جانشان به لب می‌رسد. نخبگان و ثروتمندان در برابر درخواست‌ها برای تغییر در استراتژی مقاومت می‌کنند و بالاخره زمانی تسلیم می‌شوند که دیر شده است.

این خبر خوشی برای جوامع غربی نیست. این جوامع به طرز خطرناکی دچار نابرابری‌اند. طبق یک بررسی یک درصد ثروتمند دنیا در حال حاضر نیمی از ثروت در جهان را در دست دارد و از زمان بحران مالی جهانی در سال ۲۰۰۸ شکاف میان فوق‌پولدارها و آدم‌های معمولی روز به روز در حال افزایش است.

غرب شاید همین حالا هم در وقت اضافه بازی می‌کند. تیم زیر نظر متشرعی نشان داده که با استفاده سریع منابع تجدیدناپذیر مثل سوخت‌های فسیلی، جامعه‌ می‌تواند رشد سریع‌تر و گسترده‌تری داشته باشد و فروپاشی‌اش را به تعویق بیندازد. «اما وقتی در چنین جوامعی فروپاشی رخ بدهد بسیار عمیق‌تر خواهد بود.»

جوزف تینتر، مردم‌شناس از دانشگاه دولتی یوتا و نویسنده کتاب مشهور «سقوط جوامع پیچیده» هم دورنمای تیره‌ای را پیش‌بینی می‌کند. از دید او در بدترین حالت ممکن، وقتی دسترسی جامعه مصرف‌زده به سوخت‌های فسیلی‌ قطع شود، منابع موجود آب و غذا نمی‌توانند نیازهای چنین جمعیتی را برآورده کنند و میلیون‌ها نفر در طول چند هفته خواهند مرد.

این فاجعه‌بار به نظر می‌رسد اما همه دانشمندان معتقد نیستند که مدل فراز و فرود را می‌توان به جوامع مدرن تعمیم داد. از دید آنها چنین تئوری‌ای برای جوامع قدیمی مناسب است، زمانی که جوامع کوچک‌تر و منزوی‌تر بودند. اما حالا چطور؟ آیا واقعا می‌شود تصور کرد امريكا وارد جنگی داخلی شود و نتوان اوضاع را درست کرد؟ ارتشی از دانشمندان و مهندسان در حال کار روی راه‌حل‌ها هستند و اصولا می‌گویند ما می‌توانیم اشتباهات جوامع گذشته را تکرار نکنیم. جهانی‌‌شدن هم جلوی انزوای شدید کشورها را گرفته است. درست است؟

پیچیدگی یا سادگی؟ مسئله این است

جواب درست به این سوال به تعریف‌ ما از فروپاشی بستگی دارد. تیم متشرعی جوامع قدیمی را با توجه به حدود دقیق جغرافیایی‌شان تعریف می‌کند. از دید آنها وقتی گروهی از مردم از فروپاشی جان سالم به در بردند و در جست‌وجوی منابع طبیعی جدید مهاجرت کردند جامعه بعدی، جامعه‌ای تازه است. طبق این تعریف، حتی جوامع پیشرفته گذشته هم به طرز غیرقابل بازگشتی فروپاشیده‌اند و غرب می‌تواند دچار چنین سرنوشتی شود. اما این لزوما به معنای «نابودی» نیست. به همین خاطر گروهی از پژوهشگران از کلمه فروپاشی استفاده نمی‌کنند و به جای آن درباره از دست رفتن سریع پیچیدگی جامعه صحبت می‌کنند. وقتی امپراتوری روم فروپاشید، جوامع تازه‌ای سر برآوردند اما سلسله‌مراتب، فرهنگ‌ها و اقتصاد‌های این جوامع تازه کمتر از امپراتوری روم پیچیده و پرمایه بود. مردمی که در این جوامع جدید زندگی می‌کردند عمر کمتری داشتند و زندگی‌شان ناسالم‌تر بود. ترچین می‌گوید از دست رفتن پیچیدگی جامعه در چنین حدی در دنیای کنونی بعید به نظر می‌رسد اما احتمال وقوع نسخه‌های ملایم‌تر آن وجود دارد: اینکه اتحادیه اروپا منحل شود، یا امريكا امپراتوری‌اش را – که در فرم ناتو متجلی است – از دست بدهد.

از طرف دیگر، گروهی از پژوهشگران مثل یانیر بار- یام از موسسه جوامع پیچیده نیوانگلند در ماساچوست معتقدند جهان در کل به سمت پیچیدگی حرکت می‌کند و در این مسیر ساختارهای شدیدا متمرکز مثل دولت‌های ملی جای خود را به شبکه‌های کمتر متمرکز اما فراگیرتر کنترلی می‌دهند. بار- یام می‌گوید: «جهان، جهان یکپارچه‌تری می‌شود.»

بار- یام توضیح می‌دهد که گروهی از دانشمندان آینده‌ای را پیش‌بینی می‌کنند که در آن دولت‌‌- ملت‌ها جای خود را به مرزهای مبهم و شبکه‌های جهانی از سازمان‌های به هم وابسته می‌دهند. در چنین جوامعی هویت فرهنگی ما دو شاخه خواهد داشت: اولی مربوط به شهر محل زندگی‌مان است و دومی مربوط به جایگاهمان در آن شبکه جهانی.

آیا راهحلی وجود دارد؟

تقریبا تمام متخصصان بر این باورند که در هیچ‌کدام از این سناریوها قرار نیست غرب دورنمای خوبی داشته باشد. یان موریس، مورخ دانشگاه استنفورد و نویسنده کتاب «چرا – فعلا – غرب حاکم است؟» می‌گوید: «باید خیلی خوش‌بین باشید که فکر کنید مشکلات کنونی غرب زودگذرند.» آیا راهی وجود دارد که جلوی شدت این ضربه را بگیریم؟

ترچین می‌گوید راه‌هایی وجود دارد. با دستکاری در نیروهایی که به چرخه‌ها سوخت می‌رسانند ممکن است بتوانیم جلوی فاجعه را بگیریم. «مثلا می‌توانیم سیستم مالیاتی جدیدی را معرفی کنیم که نابرابری دستمزدها را کاهش دهد و بدهی خطرناک دولت را پایین بیاورد.»

متشرعی می‌گوید ما باید رشد جمعیت را تا اندازه‌ای کاهش بدهیم که باعث نابودی منابع نشود. این حد در جوامع مختلف و در زمان‌های مختلف متفاوت است و به این بستگی دارد که چقدر از منابع طبیعی یک جامعه باقی مانده و ما آن را چطور مصرف می‌کنیم.

اما این راه‌حل‌ها یک مشکل بزرگ دارند. آنها این واقعیت را نادیده می‌گیرند که نژاد بشر ثابت کرده که اصولا در بازی کوتاه‌مدت خوب عمل می‌کند. ذهن ما در پروژه‌های بلندمدت درست عمل نمی‌کند. تحقیقات جدید در حوزه روان‌شناسی می‌تواند ماجرا را روشن‌تر کند. دانشمندان علوم شناختی دو حالت متفاوت فکرکردن را در ذهن افراد شناسایی کرده‌اند: حالت اول سریع، اتوماتیک و نسبتا غیرقابل انعطاف است و حالت دوم کندتر، تحلیلی‌تر و انعطاف‌پذیر. هرکدام از این حالت‌ها با توجه به شرایط نیازهای خاصی را پاسخ می‌دهند. دانشمندان پیش از این معتقد بودند جوامع هم به شیوه نسبتا باثباتی از این دو حالت فکری استفاده می‌کنند. اما دیوید رند، روان‌شناس دانشگاه ییل توضیح می‌دهد که چطور جوامع در طول بازه‌های زمانی خاص فقط روی یک شکل از این نوع فکر کردن قفل می‌شوند.

فرض کنیم یک جامعه مشکل حمل و نقل دارد. گروه کوچکی از افراد به شیوه تحلیلی فکر می‌کنند و ماشین را اختراع می‌کنند. مشکل حل می‌شود، نه‌فقط برای آنها، که برای میلیون‌ها نفر دیگری که در آن جامعه زندگی می‌کنند. در این حوزه خاص، جامعه دیگر نیاز ندارد که تفکر تحلیلی داشته باشد، پس تعداد بیشتری از افراد جامعه به سمت تفکر اتوماتیک تغییر جهت می‌دهند. هربار که یک تکنولوژی تازه به وجود می‌آید و محیط زندگی ما را مساعدتر می‌کند چنین حرکتی رخ می‌دهد و مردم بیشتری تفکر بلندمدت تحلیلی را متوقف می‌کنند. وقتی تعداد زیادی از مردم از تکنولوژی بدون آینده‌نگری استفاده می‌کنند مشکلات جدی پیش می‌آید. گرم‌شدن زمین نتیجه استفاده بیش از اندازه از تکنولوژی سوخت‌های فسیلی بوده است. یا مثلا استفاده بیش از حد از آنتی‌بیوتیک‌ها که در بلندمدت باعث مقاوم‌شدن میکروب‌ها در برابر درمان شده است.

جاناتان کوهن، روان‌شناس در دانشگاه پرینستون که این تئوری را به همراه رند توسعه داده می‌گوید این شکل نگاه به جوامع می‌تواند معمای چرایی حرکت جوامع به سمت فروپاشی را حل کند؛ اینکه چرا جوامع با وجود آدم‌های آینده‌نگرتر با ذهن تحلیلی به رفتارهای خودویرانگر خود ادامه می‌دهند. کوهن می‌گوید: «مسئله اینجاست که وقتی قطار از ایستگاه خود راه می‌افتد مسیرش مشخص است. اینجا افراد آینده‌نگر جامعه نمی‌توانند آن را هدایت کنند.»

این اولین باری است که گروهی از محققان میان تکامل جامعه و روان‌شناسی بشر ارتباط برقرار کرده‌اند. محققان اعتراف می‌کنند که مدلشان هنوز ساده است اما همین مدل هم راه‌حل‌هایی را ارائه می‌دهد. کوهن می‌گوید: «آموزش بخشی از راه‌حل خواهد بود. باید در مدارس تفکر تحلیلی را آموزش داد.»

همه چنین نظری ندارند. به اعتقاد تینتر اینکه بخواهید آینده‌نگری و تفکر تحلیلی را در ذهن بچه‌ها جا بدهید خوش‌بینی است. او می‌گوید: «اگر “اقتصاد رفتاری” یک چیز را به ما یاد داده باشد این است که بشر وقتی پای تصمیم‌گیری به میان می‌آید بیشتر احساسی عمل می‌کند تا عقلانی.» تینتر معتقد است به جای تلاش برای آموزش تحلیل به بچه‌ها بهتر است حواسمان به این نکته جلب شود که میزان ابداع‌ها و سرمایه‌گذاری در حوزه تحقیق و توسعه روز به روز پایین‌تر می‌آید و هم‌ز‌مان حل مشکلات جهان روز به روز دشوارتر می‌شود. او می‌گوید: «من پیش‌بینی می‌کنم که در آینده ابداعات تکنولوژیک توانایی این را نخواهند داشت که مثل گذشته مشکلاتمان را حل کنند و برای ما زمان بخرند.»

برگردیم به سوال اول. آیا غرب واقعا بر لبه پرتگاه ایستاده است؟ شاید. اما در نهایت بقای تمدن غرب به سرعت مردم در وفق‌دادن خودشان با شرایط جدید بستگی دارد. اگر ما نتوانیم وابستگی‌مان را به سوخت‌های فسیلی پایین بیاوریم یا نابرابری را کاهش دهیم اوضاع سرانجام خوبی نخواهد داشت. از دید تینتر اگر غرب از این بحران جان سالم به در برد، بیشتر به خاطر خوش‌اقبالی بوده تا قضاوت درست. «ما انسان‌ها گونه‌ای هستیم که اصولا با وجود موانع، اشتباهات و سردرگمی‌ها بالاخره راه خودمان را باز می‌کنیم و جلو می‌رویم. در گذشته همین‌طور پیش‌رفته‌ایم و در آینده هم همین‌طور.»

من آینده را پیشبینی نمیکنم!

پیتر ترچین، پدر علم کلیوداینامیک

مجله وایرد مطلبی منتشر کرده درباره کلیوداینامیک با عنوان «ریاضی‌دانان به کمک اطلاعات گذشته، آینده را پیش‌بینی می‌کنند». به جز چند ایراد جزئی، مقاله توانسته کلیوداینامیک را که الگوسازی ریاضی و تحلیل آماری جوامع گذشته است توضیح بدهد. اما نویسنده یا سردبیر نتوانسته در برابر شیوه‌های رایج روزنامه‌نگاری مقاومت بکند و گفته که کلیوداینامیک می‌تواند آینده را پیش‌بینی کند. من آنها را مقصر نمی‌دانم، این بخشی از کسب‌وکارشان است. اما اینجا واضح و روشن می‌گویم که کلیوداینامیک درباره پیش‌بینی آینده نیست!

آینده قابل پیش‌بینی نیست. به جز درباره چیزهای جزئی. (مثلا زمین در سال ۲۰۲۰ هم دور خورشید خواهد چرخید.) کلیوداینامیک درباره فهم علت و چگونگی تغییر در سیستم‌های اجتماعی است. ما دنبال اصول کلی (اسمش را بگذارید قوانین) می‌گردیم و مدل‌های ریاضی را بر پایه آن اصول می‌سازیم. بعد نوبت حساس‌ترین بخش است: تست پیش‌بینی‌های این مدل‌ها با دیتای تاریخی تا ببینیم کدام مدل و تئوری درست است و کدام نیست. این تاریخ می‌تواند مربوط به گذشته باشد، یا آینده نزدیک (تا بشود درست و غلطش را متوجه شد). پس پیش‌بینی در اصل پیرو هدف اصلی ماست، که آن رسیدن به تئوری برای فهم گذشته است.

پس باید بین این شکل از پیش‌بینی علمی – که در اصل نتیجه امتحان تئوری ماست – و پیشگویی تفاوت قايل شد. پیش‌گویی بیانیه‌ای بی‌‌قید و شرط است که به شما می‌گوید فلان اتفاق حتما در آینده خواهد افتاد. مثلا «زندگی روی زمین در سال ۲۰۱۲ به پایان می‌رسد.» پیش‌گویی دیگر: «امريكا در سال ۲۰۲۰ سقوط می‌کند.» نکته بامزه اینجاست که در رسانه‌هایی این نکته مطرح شده که من سقوط امريكا را در سال ۲۰۲۰ پیشگویی کرده‌ام!

من این حرف را نزده‌ام. چنین چیزی ممکن است رخ بدهد. امپراتوری‌های بزرگ قدیم هم سقوط کرده‌اند. اما احتمال چنین واقعه‌ای در ۱۰ سال آینده از دید من پایین است. اما مدل ریاضی ما می‌گوید با توجه به روندهای عمده جمعیتی- ساختاری در طول ۴۰ سال اخیر ما به سمت یک موج تقریبا بزرگ خشونت اجتماعی- سیاسی حرکت می‌کنیم مگر اینکه چیزی تغییر کند. این «مگر اینکه چیزی تغییر کند» کمی موذيانه به نظر می‌رسد، اما مدل دقیقا می‌گوید چه تغییراتی نیاز داریم تا به نقطه انفجار نرسیم.

پس خبر بد این است که آینده قابل‌پیش‌بینی نیست. اما همین‌طور که قبلا گفته‌ام ما زیادی ایده پیش‌بینی را بزرگ می‌کنیم. اینکه بدانیم سرنوشت بدی در انتظارمان است چه سودی برایمان دارد وقتی نتوانیم جلویش را بگیریم؟ بهتر نیست علل حرکت به سمت این سرنوشت را بفهمیم تا بتوانیم جلویش را بگیریم؟ هدف اصلی کلیوداینامیک همین است: فهم علل، نه پیشگویی.