باید پذیرفت علم اقتصاد به شیوه سنتی راهحل واقعی برای بحرانهای امروز ارائه نمیکند
آیا اقتصاددانان برای بحران هایی مانند نوسانات دلار راهکاری دارند؟
آینده نگر/ منبع: بلومبرگ
*استفانی فلندرز، از مقامات ارشد بلومبرگ در لندن و مشاور وزارت دارایی دولت کلینتون
در زمانی نهچندان دور، هر سیاستمداری «اقتصاددان محبوب» خود را داشت. اقتصاددان محبوب مارگارت تاچر، میلتون فریدمن بود. جان اف. کندی احتمالا به جان کنت گالبرایت اعتقاد داشت. اقتصاددان برنده نوبل جوزف استیگلیتز در دوره اول ریاست جمهوری بیل کلینتون روزها و شبهای زیادی را در کاخ سفید زندگی کرد. میگویند چهره کلینتون از شنیدن نام جان مینارد کینز باز میشد.
امروز اوضاع فرق کرده. دیگر اسمی از اقتصاددان محبوب نمیشنوید. رهبران سیاسی هنوز اقتصاددانان را دور و بر خود دارند، اما آخرین باری را که یک سیاستمدار آشکارا و مغرورانه پیشنهاد یکی از آنها را پذیرفته باشد به یاد نمیآوریم. دونالد ترامپ، مثل همیشه، یک مورد افراطی است: او با افتخار دقیقا برعکس توصیههای اقتصاددانان جریان اصلی عمل میکند (نمونهاش در مورد جنگ تجاری با دنیا). اما اگر اقتصاددانان بخواهند با خودشان روراست باشند باید اعتراف کنند که ماجرا عمیقتر از رفتارهای فرد ناسازگاری چون ترامپ است.
اگر سیاستمداران در کشورهای پیشرفته وقتشان را با گوروهای اقتصادی نمیگذرانند، یک دلیلش آن است که اقتصاددانان راهحلهای واقعا بهدردبخوری در چنته نداشتهاند. اکثر آنها نتوانستند بحران مالی سال ۲۰۰۸ را پیشبینی کنند و مدلهای اقتصاد کلانی که دهههاست در دانشگاهها تدریس میشوند در فهم وضع کنونی ناتون بودهاند. اقتصاددانان حتی پاسخی برای چالشهای پیش روی روسای بانکهای مرکزی ندارند که نومیدانه به دنبال بازگرداندن نرخ تورم به حدود ۲ درصد هستند.
من با ناتوانی نسخههای سنتی اقتصادی به صورت دست اول در سال ۲۰۱۶ مواجه شدم زمانی که ریاست کمیسیونی درباره رشد در شهر شفیلد انگلیس را برعهده داشتم. تازه شش روز از رفراندوم برگزیت گذشته بود. شفیلد در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ پس از سقوط صنایع فولاد و زغالسنگش جزو نقاط تاریک بیکاری در کشور به حساب میآمد. در آن زمان سران محلی وقت و سرمایه خود را وقف دنبال کردن دستورالعملهای مدرن احیای اقتصادی کردند. مرکز شهر را توسعه دادند و دانشگاههای شهر را آنچنان تقویت کردند که شفیلد تبدیل به یکی از دانشجوییترین شهرهای انگلیس شد.
روی کاغذ نتیجه شگفتانگیز بود. در سال ۲۰۱۶ تعداد مشغولان به کار در شهر رکورد شکسته بود و نرخ بیکاری به ۶ درصد رسیده بود، کمتر از نصف اوایل دهه ۱۹۹۰. اما حقوق بخشهای خدمات عمومی در شهر به خاطر ریاضت اقتصادی به شدت پایین آمده بود. فقیرترین بخشهای شهر همچنان دچار همان مشکلات اجتماعی بودند که در زمانی که بیکاری ۳ برابر حالا بود با آن دست و پنجه نرم میکردند. یک مددکار محلی به ما گفت: «مشکل عموما پیدا کردن شغل نیست، مسئله اصلی پیدا کردن دو یا سه شغل است.»
۸۰ درصد مردم شفیلد برخلاف توصیه تمام سیاستمداران محلی به نفع برگزیت رأی دادند. در جلسه کمیسیون، جان مادرسول، مدیرعامل شورای شهر که همچنان در شوک بود گفت: «سالهای سال ما این روایت مسلط اقتصادی را پذیرفته بودیم که هر رشدی، رشد خوب است. حالا داریم عواقبش را میبینیم.»
دینامیک رأی برگزیت البته پیچیدهتر از اینهاست و فقط کاملا به اقتصاد مربوط نبود. همین را میتوان درباره رأی آوردن دونالد ترامپ در امریکا گفت. اما اگر یک درس از قدرتگیری پوپولیستها در سالهای اخیر گرفته باشیم این است که از دید رأیدهندگان فقط کمیت رشد و مشاغل مهم نیست. کیفیت هم اهمیت دارد.
در امریکا و انگلیس، در حدود نیمی از خانوادههایی که زیر خط فقر هستند دستکم یک بزرگسال مشغول به کار زندگی میکند. این زنگ خطری برای اقتصاددانانی است که دهههاست میگویند که بهترین پاسخ به فقر، اشتغالزایی است.
میزان حقوق ماهانه البته اهمیت بالایی دارد، اما حالا معلوم شده عوامل مخفیتری مثل رضایت شغلی، احتمال پیشرفت، احساس ارزشمندی و حضور داشتن در جامعه هم برای مردم مهم بودهاند. در آمار و ارقام سنتی اقتصادی توجه خاصی به این عوامل نمیشود و تا همین اواخر اقتصاددانان ایده خاصی درباره آنها نداشتند. اکثر اقتصاددانان علاقه ندارند درباره توزیع قدرت سیاسی و اقتصادی و تبعات عظیم آن بر اقتصاد حرف بزنند.
البته ما در جهان غرب آمار خوبی درباره میزان حقوق و درآمد مردم داریم. اما این آمار در مقیاس ملی است. برای سیاستگذاران محلی مثل مادرسول، تقریبا غیرممکن است که متوجه شوند این رشد سریع در اشتغالزایی آیا مشاغل باکیفیت به شهر میآورد یا نه.
پذیرش مهاجر خوب است یا بد؟
مهاجرت موضوع پیچیده دیگری است که در آن شکاف عمیقی بین توصیههای سنتی اقتصادی و پیچیدگیهای زندگی واقعی دیده میشود. سالهای سال اقتصاددانان از منافع پذیرش مهاجران برای اقتصاد کشور حرف زدهاند. روسای جمهور امریکا، دموکرات و جمهوریخواه سرسختانه مدافع این بودهاند. همینطور سیاستمداران جریان غالب در اروپا که معتقد بودند مهاجرت در مقیاس گسترده به نفع اقتصاد و کشور است. اقتصاددانان میگفتند فقط در موارد بسیار معدودی مهاجران باعث شدهاند دستمزد و شغل نیروی کار بومی مورد تهدید قرار بگیرد و در کل ماجرا به ضرر آنها نخواهد بود.
اما اقتصاددانان چیزی را نادیده گرفتند که بیشتر از اعداد و ارقام برای شهروندان مهم بود. درست یا غلط، تعداد بالایی از رأیدهندگان این احساس را دارند که به خاطر مهاجرت بیرویه شهرها و روستاهایشان دیگر «مال» آنها نیست و پیدا کردن شغل یا مدرسه برای فرزندانشان روز به روز سختتر میشود. آن دسته از سیاستمداران امریکایی و انگلیسی که این روند را زودتر از بقیه دیدند روی همین شکاف میان نخبگان و رأیدهندگان عادی سرمایهگذاری کردند. اقتصاددانان اما به حاشیه رانده شدهاند و از هزینههای اقتصادی سیاستهای ضدمهاجرتی حرف میزنند.
ممکن است بگویید خیلی هم مهم نیست که اقتصاددانان توانایی توضیح احساسات پیچیده مردم درباره مهاجرت یا کامیونیتی را ندارند. همین که اقتصاددانان بتوانند وظایف اولیهشان را درست انجام دهند برای جامعه کافی است. مشکل اینجاست که آنها از انجام همین هم ناتواناند.
چرا با وجود رشد، دستمزدها بالا نمیرود؟
در سالهای ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۹ مهمترین بانکهای مرکزی دنیا به طور همزمان دستورالعملهای کلاسیک اقتصادی را اجرا کردند تا جلوی ورود جهان به رکودی بزرگ – مثل دهه ۱۹۳۰ – را بگیرند. بن برنانکه، رئیس فدرال رزرو امریکا در آن زمان حتی کتابی درباره سیاستهای اقتصادی دهه ۱۹۳۰ داشت. اما همانطور که اقتصاددانان لری سامرز و اولیویر بلنچارد اشاره کردهاند این سیاست موفق عمل نکرد: میزان تولید سرانه (افراد در سن کار) در ۱۲ سال بعد از ۲۰۰۷ در امریکا بیشتر از تولید سرانه در ۱۲ سال بعد از ۱۹۲۹ نبوده است. در خیلی از کشورها، از جمله انگلیس، کاهش تولید ناخالص داخلی بسیار بیشتر از دهه ۱۹۳۰ بوده است.
بانکهای مرکزی هنوز نتوانستهاند اقتصاد جهان را در حدی احیا کنند که بدون تزریق دریایی از پول ارزان دوام بیاورد. آنها هنوز نتوانستهاند راهحلی برای برونرفت از دنیای تولید پایین و دستمزد پایین پیدا کنند.
در اجلاس اخیر بانک مرکزی اروپایی در مورد بانکهای مرکزی که در سینترای پرتغال برگزار شد هدف اصلی فهم این مسئله بود که چرا رشد دستمزدها و تورم اینقدر ضعیف بوده است. در این جلسه دوروزه بانکداران و اقتصاددانان بلندپایه از کشورهای امریکا، ژاپن و اتحادیه اروپا سخنرانی کردند. هیچکدام از این بانکهای مرکزی نتوانستهاند حالتی را در کشورشان ایجاد کنند که در آن رشد دستمزدها آنقدر بالا باشد که به تورم مورد نظر آنها در اقتصاد منجر شود.
در سال ۲۰۰۹ برای هر پست خالی در امریکا ۶ نفر بیکار رقابت میکردند. در حال حاضر این نسبت تقریبا یک به یک است. این یعنی باید آرامآرام منتظر بالارفتن دستمزدها باشیم. اما در سینترا هیچکدام از سخنرانان جرئت چنین پیشبینیای را نداشتند. تجربه فیلیپ لوه، رئیس بانک ملی استرالیا نشان میدهد که حتی با وجود بیکاری پایین، احتمال بالا رفتن دستمزدها زیاد نیست. استرالیا ۲۷ سال است که رشد بدون وقفه اقتصادی را تجربه میکند و نرخ رشد سالانه دستمزدهایش از ۲ درصد فراتر نمیرود. اقتصاد کلاسیک پاسخی برای این مشکل ندارد.
کورسوی امید؟
تغییرات نهادی و سیاسی در طول قرن اخیر قدرت چانهزنی کارگران را پایین آورده و توپ را در زمین سرمایه انداخته است. گروهی از اقتصاددانان با در نظرگرفتن این قضیه در حال عبور از تئوریهای کلاسیک هستند. اینها را میتوان جالبترین اقتصاددانهای حال حاضر دنیا به حساب آورد.
جیسن فرمن و پیتر ارسزگ، دو اقتصاددان سابق دولت اوباما تئوریای دارند که بر اساس آن کاهش رقابت و پویایی در بخشهای کلیدی اقتصاد باعث کاهش بهرهوری در امریکا شده و همزمان به افزایش نابرابری دستمزدها دامن زده است.
ریچارد بالدوین، استاد اقتصاد در مرکز مطالعات بینالمللی و توسعه ژنو مقالهای مستدل درباره تازهترین مرحله جهانیسازی نوشته و در آن به زبان ساده توضیح داده که چرا دولتها برای افزایش رقابتپذیری ملی باید از تمرکز روی شرکتهای بزرگ خصوصی و سرمایه آنها دست بردارند و در عوض مردم و شهرها را برای رقابت آمادهتر کنند.
این روزها حتی گروهی از اقتصاددانان جریان غالب درباره احتمال تغییر توازن قدرت به نفع نیروی کار از طریق اعمال مالیات روی ثروت و کاهش مالیات بر درآمد صحبت میکنند. این تحولی بزرگ برای افرادی است که تا همین اواخر با اطمینان میگفتند کاهش مالیات روی سرمایه بهترین گزینه برای کشور است. حالا باید دید آیا جریان غالب اقتصاددانان در برابر تغییر مقاومت خواهند کرد یا نه. و آیا سیاستمداران دوباره در بین این شکل تازه از اقتصاددانان به دنبال «اقتصاددان محبوب» خواهند گشت یا نه.